داستان #8211; کیک زندگی داستان بد

داستان کودکانه صوتی داستان ترسناک داستان کوتاه زیبا داستان بد داستان کوتاه عاشقانه سایت داستان عاشقانه سایت داستان داستان کوتاه عاشقانه سایت داستان عاشقانه داستان عاشقانه داستان من و داستان کودکانه انگلیسی داستان کودکانه شب یلدا داستان من و داستان کوتاه زیبا داستان جدید داستان کودکانه تصویری داستان کوتاه زیبا داستان عاشقانه داستان کوتاه انگلیسی

داستان – کیک زندگی

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

داستان – کیک زندگی

داستان,داستان کوتاه,داستان کودکانه,داستان جدید,سایت داستان,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان من و,داستانهای,داستان بد,داستان ترسناک,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه زیبا,داستان کوتاه جالب,داستان کوتاه و آموزنده,داستان کودکانه تصویری,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه انگلیسی,داستان کودکانه شب یلدا,داستان کودکانه حیوانات,داستان کودکانه کوتاه با تصویر,داستان جدید عاشقانه,سایت داستان کوتاه,سایت داستان نویسی,سایت داستانک,سایت داستان عاشقانه

داستان – شمس و مولانا داستان بد

دانلود فیلم آموزنده داستان های آموزنده از مولانا دانلود کتاب آموزنده دانلود آموزنده داستان های کهن کوتاه داستان مهر 91 داستان کوتاه مهر 91 داستان های کوتاه داستان های جالب و مفید دانلود پاورپوینت آموزنده داستان های آموزنده و شنیدنی داستان های مولانا به نثر داستان مهر 91 داستان ترسناک داستان های کوتاه مولانا داستان های جالب عاشقانه داستان بد دانلود داستان آموزنده داستان های کهن سوریلند داستان های جالب وکوتاه

داستان – شمس و مولانا

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟


مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
– در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف

داستان – شمس و مولانا

داستان,داستان مهر 91,داستان جدید,داستان های مولانا,داستان های شمس تبریزی,داستان های مفید,داستان های کهن,داستان های جالب,داستان های آموزنده و شنیدنی,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان من و,داستانهای,داستان بد,داستان ترسناک,دانلود داستانهای آموزنده,دانلود داستان آموزنده,داستان طنز مهر 91,داستان کوتاه مهر 91,داستان های کوتاه مهر 91,داستان جدید عاشقانه,داستان های مولانا و شمس,داستان های مولانا به نثر,داستان های آموزنده از مولانا,داستان های عرفانی مولانا,داستان های کوتاه مولانا,داستان های شمس تبریزی و مولانا,قصه های شمس تبریزی,داستان های کوتاه شمس تبریزی,داستان های مفید و پند آموز,داستان های کوتاه و مفید,داستان های شیخ مفید,داستان های جالب و مفید,داستان های کهن ایرانی,داستان های کهن سوریلند,داستان های کهن فارسی,داستان های کهن کوتاه,داستان های جالب کوتاه,داستان های جالب و آموزنده,داستان های جالب و خواندنی,داستان های جالب عاشقانه,داستان های جالب وکوتاه,داستان های جالب عشقی