داستان #8211; کیک زندگی داستان بد

داستان کودکانه صوتی داستان ترسناک داستان کوتاه زیبا داستان بد داستان کوتاه عاشقانه سایت داستان عاشقانه سایت داستان داستان کوتاه عاشقانه سایت داستان عاشقانه داستان عاشقانه داستان من و داستان کودکانه انگلیسی داستان کودکانه شب یلدا داستان من و داستان کوتاه زیبا داستان جدید داستان کودکانه تصویری داستان کوتاه زیبا داستان عاشقانه داستان کوتاه انگلیسی

داستان – کیک زندگی

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

داستان – کیک زندگی

داستان,داستان کوتاه,داستان کودکانه,داستان جدید,سایت داستان,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان من و,داستانهای,داستان بد,داستان ترسناک,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز,داستان کوتاه کودکانه,داستان کوتاه زیبا,داستان کوتاه جالب,داستان کوتاه و آموزنده,داستان کودکانه تصویری,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه انگلیسی,داستان کودکانه شب یلدا,داستان کودکانه حیوانات,داستان کودکانه کوتاه با تصویر,داستان جدید عاشقانه,سایت داستان کوتاه,سایت داستان نویسی,سایت داستانک,سایت داستان عاشقانه

داستان راز خوشبختی و پند سوم گنجشک داستان

داستان های عاشقانه داستانهای جذاب و خواندنی سرگرمی های ریاضی داستان پند آموز کوتاه داستان های آموزنده روانشناسی داستانهای جذاب کوتاه داستان پند آموز کوتاه داستان پند آموز عاشقانه داستان عاشقانه سایت سرگرمی کودکان سرگرمی اینترنتی داستان های آموزنده و کوتاه داستان کوتاه سایت سرگرمی ایرانی داستان های آموزنده سرگرمی و خنده داستان های کوتاه سایت سرگرمی و عکس داستانهای جذاب عاشقانه سایت سرگرمی و عکس

داستان راز خوشبختی و پند سوم گنجشک

حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.


گنجشک گفت : پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر .


مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.


مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.


مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.


گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!


مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.


گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.


منبع:pandamoz.com

داستان راز خوشبختی و پند سوم گنجشک

داستان, داستان های آموزنده, داستانهای جذاب, داستان افسانه راز خوشبختی و پند سوم گنجشک, داستان پند آموز,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان من و,داستان کوتاه,داستان های عاشقانه,داستانهای,داستان ترسناک,داستان های آموزنده,داستان های آموزنده و کوتاه,داستان های آموزنده و زیبا,داستان های آموزنده اخلاقی,داستان های آموزنده از مولانا,داستان های آموزنده روانشناسی,داستان های آموزنده و جالب,داستان های آموزنده عاشقانه,داستانهای جذاب,داستانهای جذاب,داستانهای جذاب خیالی,داستانهای جذاب و خواندنی,داستانهای جذاب عاشقانه,داستانهای جذاب کوتاه,داستانهای جذاب س,داستانهای جذاب عشقی,داستانهای جذاب ایرانی,داستان پند آموز,داستان پند آموز و کوتاه,داستان پند آموز کوتاه,داستان پند آموز جدید,داستان پند آموز عاشقانه,داستان پند آموز زندگی,داستان پند آموز انگلیسی,داستان پند آموز بهلول,داستان پند آموز و جالب

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستانهای جالب و واقعی داستان من و داستانهای جالب و واقعی داستانهای جالب داستانهای خواندنی واقعی سرگرمی های ریاضی سایت سرگرمی خفن داستانهای خواندنی و آموزنده داستان کوتاه سرگرمی داستان من و سرگرمی اندروید داستانهای جالب و کوتاه سرگرمی داستانهای خواندنی باحال داستانهای جالب و واقعی داستانهای خواندنی و جالب سرگرمی و خنده سایت سرگرمی داستانهای

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»


همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»


*****
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!

 

منبع:yekibood.ir

داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستان, داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم, داستانک, داستانهای خواندنی, داستانهای جالب,داستان های کوتاه,داستان عاشقانه,داستان من و,داستان کوتاه,داستان های عاشقانه,داستانهای,داستان ترسناک,داستانک,داستانک طنز,داستانک های جالب,داستانک های زیبا,داستانک جالب,داستانهای خواندنی,داستانهای خواندنی و جالب,داستانهای خواندنی کوتاه,داستانهای خواندنی عاشقانه,داستانهای خواندنی جالب,داستانهای خواندنی واقعی,داستانهای خواندنی و آموزنده,داستانهای خواندنی زیبا,داستانهای خواندنی باحال,داستانهای جالب,داستانهای جالب و کوتاه,داستانهای جالب و خواندنی,داستانهای جالب و آموزنده,داستانهای جالب عاشقانه,داستانهای جالب و واقعی,داستانهای جالب عشقی,سرگرمی های ریاضی